عرفانعرفان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه زندگی ما

خبرای خوب برای پسرم

سلام پسرم الان که دارم اینارو مینویسم تو هفته ٢٦ هستی واسه خودت مردی شدی دیگه ،عزیز مامان ایشالله همیشه سلامت باشی  این روزا کمتر نگرانت میشم چون ماشالله شیطون تشریف دارین و همیشه لگد میزنی هر روز محکمتر از دیروز این حضور نازنینت و حرکتای قشنگت رو از هفته ٢٠ دارم حس میکنم یه چند وقتیه حسابی با بابایی کیف میکنی همین که باهات حرف میزنه تکون میخوری بابایی هم دیگه حست میکنه و حسابی باهات رفیق شده بعضی وقتا حسودیم میشه چون همیشه به حرفای من عکس العمل نشون نمیدی اما تا صدای بابایی رو میشنوی بالا پایین میپری این روزا زندگیمون آرومه بابا داره درس میخونه تا آخر هفته ایشالله امتحاناش به خوبی تموم میشه و ما م...
1 بهمن 1392

پسر عزیز من

٥/٩/٩٢ روز دیدار منو پسر عزیزم به بهانه کلاسهای زایمان باید به دستور بهداشت یه سونوی وضعیت جفت و جنین میرفتم خیلی خوشحال بودم چون دوباره می دیدمت دلم خیلی واست تنگ شده بود عزیز دلم اگه اجازه میدادن که هر روز برم سونوگرافی با سر میرفتم آخه نمیدونی چقدر بیخبری سخته اینکه ندونی بچه ات الان تو چه وضعیتیه خیلی عذاب آوره مخصوصا واسه من که حرکتاتو درک نمیکردم خیلی واسم سخت بود همه دوستای نی نی سایتیم از هفته ١٥ و ١٦ حرکتای نی نیاشونو میفهمیدن اما من هیچ حسی نداشتم دائم نگران بودم که طوریت نشده باشه ... اینبار با خاله جون دومی  رفتم خیلی دلم میخواست بدونم دخملی یا پسملی به پیشنهاد خانوم منشی یه شکلات خوردم و منتظر موندم ...
30 دی 1392

اولین حس مادری

1 آبان بود و نوبت سونوی nt این دفعه رفتم یه جایی که زود نوبتمون بشه و زیاد معطل نشیم نیم ساعت بیشتر طول نکشید که نوبتمون شد رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر شروع کرد کارشو و هرچی رو که لازم بود اندازه گرفت من داشتم میدیدمت مامانی که یهو دستت رو بلند کردی آوردی کنار سرت انگشتای کوچولوت رو خیلی قشنگ میدیدم نمیدونی چه ذوقی داشتم به دکتر گفتم آقای دکتر نی نی من دخملیه یا پسملی ؟گفت عجله نکن هنوز زوده تازه این نینی شما کلا به ما پشت کرده دکتر بیچاره راست میگفت یا پهلوت به ما بود یا پشت به ما بودی ولی  هرچی بود خیلی ناز بودی واسه من. اصلا تصورشم نمیکردم که روزی بتونم تصویر یه موجود زنده رو توی دلم ببینم اشک توی چشام جمع...
5 دی 1392

روزهای شاد زندگی

  عزیز دلم ادامه خاطرات گذشته رو مینویسم که هرچه زودتر برسیم به  زمان حال دل تو دلم نبود که هرچه زودتر برم پیش خانوم دکتر و خبر اومدنت رو بدم اما از شانس بدمون دکتر رفته بودن سفر و یه هفته بعد میومدن .تصمیم گرفتم خبر اومدنت رو هرچه زودتر به بقیه اعلام کنم. خاله س...(خاله دوم) از اول در جریان همه چی بود اما به بقیه نگفته بودم همه درگیر عروسی همین خاله جون بودن نمیخواستم نگرانشون کنم اما طاقت نیاوردم و خبر اومدن شما کوچولوی نازم رو اعلام کردم همه  خوشحال شدن خیلی خیلی خوشحال یعنی اینجوری متاسفانه چند وقتی بود آقاجون(بابای من ) قلبش درد گرفته بود و دکتر گفته بود باید دوباره بالن بزنه مادر جون...
6 آذر 1392

مامان نگرانت شده...

سلام مامانی خوبی؟ چند روز بد جور دل نگرونت شدم چرا خودتو نشون نمیدی؟ چرا من هیچی از تکونات رو حس نمیکنم؟ چند شبه که بد جور پهلوی چپم در میگیره دائم فکر میکنم خوب هستی یا نه؟ جرئت نمیکنم برم دکتر میترسم بهم بگن حالت خوب نیست . مامانی یه تکون کوچولو کافیه که خیال منو راحت کنی به خدا میسپرمت. بدون که خیلی دوست دارم . یه چند روزی گرفتارم  از بابت که خیالم راحت بشه میام دوباره واست مینویسم. مراقب خودت باش گل نازم.  ...
27 آبان 1392

محرم آمد...

کربلا عصاره بهشت است و عاشورا آبروي عشق. اگر کربلا نبود هيچ گلي از زمين نمي روييد و مشام هيچ انسان آزاده اي حقيقت را استشمام نمي کرد. اگر کربلا نبود عاشورا نبود و اگر عاشورا نبود امروز عشق بر سر هر کوي و برزني بيگاري نمي کرد.   حسين آمد و عشق را آبرو بخشيد و عباس با دستان بريده و لبان خشکيده با مشکي زخمي عشق را سيراب کرد تا حرف و حديثي باقي نماند؛ زينب عشق را تداوم بخشيد و آن را در گستره زمين و آسمان منتشر کرد تا از آن پس تمام عاشقان وامدار حماسه عاشورا باشند. کربلا قبله الهام عاشقان شد و عاشورا ميعادگاهي براي آنان که مي خواهند نماز عشق را در محرابي به بلنداي تاريخ بپا دارند.   از آن روز زندگي معنا يافت که حسين ...
14 آبان 1392