اولین حس مادری
1 آبان بود و نوبت سونوی nt
این دفعه رفتم یه جایی که زود نوبتمون بشه و زیاد معطل نشیم نیم ساعت بیشتر طول نکشید که نوبتمون شد رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر شروع کرد کارشو و هرچی رو که لازم بود اندازه گرفت
من داشتم میدیدمت مامانی که یهو دستت رو بلند کردی آوردی کنار سرت انگشتای کوچولوت رو خیلی قشنگ میدیدم نمیدونی چه ذوقی داشتم به دکتر گفتم آقای دکتر نی نی من دخملیه یا پسملی ؟گفت عجله نکن هنوز زوده تازه این نینی شما کلا به ما پشت کرده
دکتر بیچاره راست میگفت یا پهلوت به ما بود یا پشت به ما بودی ولی هرچی بود خیلی ناز بودی واسه من. اصلا تصورشم نمیکردم که روزی بتونم تصویر یه موجود زنده رو توی دلم ببینماشک توی چشام جمع شد حس خواستنت دوباره تو وجودم گر گرفت اما اینبار میدونستم هستی ولی آغوشت رو میخواستم، میخواستم همون موقع بیای توی بغلم تا ببوسمت تا محکم توی آغوشم فشارت بدم اما حیف که نمیشد باید 6 ماه دیگه صبر میکردم تا این حس قشنگ رو تجربه کنم اینبار اولین باری بود که از ته دل حس کردم من الان یک مادرم...