عرفانعرفان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه زندگی ما

مادر

سلام امسال اولین سال و امروز اولین روز هست که من رسما مادر هستم پارسال توی همین روزا با عنوان مادر روزهارو میشمردم تا تو گل پسر بیای و من بشم مادر نمیدونم مادر خوبی بودم یانه... نمیدونم اونطور که باید مراقبت بودم یانه... نمیدونم تا الان پیش خدا سربلند هستم یانه... نمیدونم آینده چه خوابی واسمون دیده  فقط میدونم تو الان پسر منی و من الان مادرتم و عاشقتم از اینکه تکرار کنم مادر مادر مادر لذت میبرم  قشنگترین حس دنیارو دارم  مخصوصا وقتی تو توی بغلم هستی و من با تمام وجودم حست میکنم  خدایا دوست دارم و ازت ممنونم که به من این اجازه رو دادی که یه مادر باشم  خدایا  کمکم...
21 فروردين 1394

یه خبر بد

سلام گل پسرم امروز حالی واسه نوشتن ندارم کلا بی حوصله ام  تو و بابایی که بغل هم خوابیدین بیدار نمیشین که منو از تنهایی در  بیارین نمیدونم اگه خواب رو از شما بگیرن چیکار میکنین یکی نیست بگه حالا وقت خوابه :((( اومدم امروز اینجا یه خبر  بنویسم و برم تو پست قبلی یه خبر خوب داده بودم  اما متاسفانه...  عمه جونی دوباره فندق تو دلشو از دست داد  نمیدونم حکمت خدا چیه اما هرچی هست ایشالله که خیر باشه و دفعه بعدی با نی نی از بیمارستان مرخص بشه الهی آمین ...
16 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام پسر ماهم نمیدونم چی باید بگم  کلی از خودم خجالت کشیدم وقتی تاریخ آخرین پستی که گذاشته بودمو دیدم  باید منو ببخشی که از وبلاگت فراموش کرده بودم شرمنده تمام دوستانی که پیام گذاشته بودن  و من نتونستم هیچ پاسخی بهشون بدم هم هستم همین جا از همه عذرخواهی میکنم مامانی اینقده وقتم رو پر کردی که بعضی وقتا به کارای خونه و بابا هم نمیرسم پس یه خورده هم تو مقصری دیگه ...شوخی کردم  ولی اینقده ماهی نازی شیرینی که نمیدونم چی بگم وقتی میگی دد بابا ماما میخوام اون لبای کوچولوت رو بخورم از بس که خوشمزه حرف میزنی تا ولت میکنم تو روروئک تمام خونه رو متر میکنی به پله ها که میرسی صدای اعتراضت بلند میشه که ...
29 دی 1393

روز من

11 اردیبهشت فرا رسید ولی خبری از گل پسر نبود فردا شد خبری نبود  روز بعد هم خبری نبود  همه نگران بودیم  باید مرتب nst میرفتم و سونو  تا از سلامتیت مطمئن بشیم  من  هم یه روز پام زایشگاه بود و یه روز سونوگرافی .قلبت مثل ساعت کار میکرد و مایع دورت هم یه ذره کم نشده بود و حالت خوب خوب بود.... یه هفته گذشت  دیگه طاقت نیاوردم  رفتم زایشگاه به خاله بابایی گفتم  پسر من رو دنیا بیارین من دیگه طاقت ندارم خاله معاینه کرد و گفت 2سانت بازه یه شب دیگه صبر کن شاید دردات شروع شد برگشتیم خونه ولی دردا نیومد که نیومد صبح رفتیم دنبال خاله و من روز پنجشنبه 18 اردیبهشت بستری شدم  تا تو گل پسر ناز رو به کمک...
11 مرداد 1393

منتظرت هستم...

سلام گل پسر نازم دیگه چیزی به اومدنت نمونده بی صبرانه منتظرت هستیم قول بده صحیح وسالم بیای بغلمون تقریبا تمام کارامونو انجام دادیم ساکت رو بستم و دیروز هم بابایی قرارداد بانک خون رویان رو بست و وسایل مورد نیاز رو تحویل گرفته اونارو هم گذاشتم کنار ساک که یادمون نره میمونه دوربین که اونم تا شب حاضرش میکنم راستی بانک خون رویان واست هدیه داده یه ساعت با یه ساک شاید دیگه فرصت نکنم بیام اینجا و تا قبل تولدت واست پست بذارم  واسه همین میخوام عکسای اتاقت رو بذارم امیدوارم که بعدا خوشت بیاد همین جا هم میخوام از بابایی و مامان و بابام و پدر ومادر بابایی هم تشکر کنم تو این مدت خیلی زحمت واسم کشیدن و ...
27 فروردين 1393

زمستان در بهار

سلام ماه قشنگم امروز هوا خیلی سرده سومین روز بهاره و داره برف میاد زمینا سفید پوش شدن البته من یه بار دیگه تو بهار برف دیدم ولی برمیگرده به حدود ١٠ سال پیش اونم نه اینجور برفی. ولی من کلا برف رو خیلی دوست دارم و عاشق بارونم پسرک قشنگم فکر کنم تو هم فهمیدی اینجا چه خبره چون حسابی داری شیطونی میکنی منم که عاشق این کاراتم دارم از ذوق میمیرم چند وقت دیگه که ایشالله بسلامت بیای بغلم دلم واسه این لحظه ها تنگ میشه  اما مطمئنم با حضور گرم تو لحظه های خیلی قشنگی در انتظارمونه دوست دارم و این روزا همه آرزوم سلامتیته.خیلی مواظب خودت باش  ...
3 فروردين 1393

آخرین مطلب 92

سلام پسر نازم امروز 29 اسفند آخرین روز از سال 92 هست و شما 33 هفته و6 روز داری فردا اولین روز سال 93 هست سالی که قراره شما کنارمون باشی و سه نفری با عشق و محبت سال خوبی رو بگذرونیم روزهارو میشمرم تا بلاخره به تولدت نزدیک بشیم و شما بیای بغلم امسال بهار با حضور تو واقعا بهاره این تصویر سونوگرافی آخرین وضعیت شما در سال92 توی دل مامانیه. اینجا31 هفته و 2 روزته و وزنت 1580گرم هست امیدوارم تا روزی که پا به دنیا میذاری خوب وزن بگیری این آخرین نوشته من برای پسر عزیزم تو سال 92 هست امیدوارم سال خوبی رو کنار هم (من تو و بابایی) آغاز کنیم سالی پر از امید و عشق و مهربونی و برکت و سلامتی امیدوارم خدا کوتاهی هامونو ببخشه...
29 اسفند 1392

....

سلام پسر قشنگم دیشب خونه عمه بودیم تولد عمه جون بود البته تولدش چند روز پیش بود ولی به خاطر برف و یخبندون دیشب رفتیم اونجا که هوا خوب شده بود.(عمه جون تولدت مبارک پسر طلا)خیلی خوش گذشت ایشالله سال دیگه خودت کادوی عمه جونو میدی دستش. 2 روز به خاطر شما گل پسر خونه مادر جون بودم که یه وقت هوس نکنم برم تو برفا خدای نکرده سر بخورم مادر جون خیلی مواظبمونه. خدا همه ی مادرارو حافظ و نگهدار باشه خیلی ماهن خدایا سلامتیشون آرزوی همه ماست. دوست دارم ...
18 بهمن 1392