عرفانعرفان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

معجزه زندگی ما

روز من

1393/5/11 13:01
نویسنده : مامان
313 بازدید
اشتراک گذاری

11 اردیبهشت فرا رسید ولی خبری از گل پسر نبود فردا شد خبری نبود  روز بعد هم خبری نبود  همه نگران بودیم  باید مرتب nst میرفتم و سونو  تا از سلامتیت مطمئن بشیم  من  هم یه روز پام زایشگاه بود و یه روز سونوگرافی .قلبت مثل ساعت کار میکرد و مایع دورت هم یه ذره کم نشده بود و حالت خوب خوب بود....

یه هفته گذشت  دیگه طاقت نیاوردم  رفتم زایشگاه به خاله بابایی گفتم  پسر من رو دنیا بیارین من دیگه طاقت ندارم خاله معاینه کرد و گفت 2سانت بازه یه شب دیگه صبر کن شاید دردات شروع شد برگشتیم خونه ولی دردا نیومد که نیومد صبح رفتیم دنبال خاله و من روز پنجشنبه 18 اردیبهشت بستری شدم  تا تو گل پسر ناز رو به کمک آمپول فشار دنیا بیارم.

ساعت 7.30 که سرم به من وصل شد خیلی خندون بودم  همه ماماها تعجب کرده بودن چون من دائم لبخند میزدم  و به خودم روحیه میدادم  میدونستم راه سختی در پیش دارم  ولی نمیدونستم چقدر سخته تمام چیزایی رو که تو کلاسا بهمون یاد داده بودن  رو انجام میدادم  و شاگرد خوبی بودم  چون  اون روز باید امتحانم رو پس میدادم

دردا شروع شد هر 5 دقیقه میومد و میرفت کیسه آبم رو هم خودشون پاره کردن  ولی این دردا چیزی نبود که لبخند رو از لب مامانی محو کنه ساعت حدود 11 بود   و من فقط یه سانت پیشرفت کرده بودم و دیگه داشتم نگران میشدم

جالب بود اون روز تو زایشگاه همه با آمپول قرار بود زایمان کنن و نگرانی مامان از اینجا شروع شد که 2 نفر دیگه سریع پیشرفت میکردن و به 7 سانت و 8 سانت رسیده بودن  اما مامانی همون 3 سانت ...

خاله اومد و منو برد  تو یه اتاق دیگه تا صدای بقیه رو نشنوم  و استرسی نشم  وقتی رفتیم اونجا  خاله جون سرمم رو باز کرد  اونجا بود که دیگه فرصت نداشتم به هیچی فکر کنم دردا پشت سر هم میومد چند ثانیه فقط بهم  مهلت میداد تا یه نفس تازه کنم  زیاد داد نمیزدم  اما دیگه دست خودم نبود و شروع کردم به فریاد زدن و دائم میگفتم مردم منو سزارین کنین  اما خاله گفت صبر داشته باشم  زود تموم میشه و منم سعی کردم آروم باشم  مادر جون هم کنارم بود  دستامو گرفته بود و من اشک میریختم  و میگفتم مامان مردم  کمکم کن  کمرم داشت میشکست از درد  و من دیگه نتونستم اروم باشم  مادر جونو بیرون کردن چون حالش خوب نبود ترسیدم فشارش بره بالا . شروع کردم از همه ائمه کمک خواستم  وقتی معاینه شدم پیشرفتم چشمگیر بود  حالا شده بود 6 سانت  و شما دائم فشار میاوردی  اما سرویکس سفت شده بود  و احتمال پاره گی میرفت  با کمک آمپول و یه پودر که خیلی سوزش داشت  تونستن نرمش کنن و اونجا بود که بهم گفتن برو رو  تخت وقتش رسیده  رفتم رو  تخت  و به دقیقه نرسیده  با 2 زور  شکمم خالی شد  و اون دردای وحشتاک همه رفت ساعت 2:45 ظهر بود بهترین لحظه زندگیم لحظه مادر شدنم

راستی  من زودتر از همه زایمان کردم و شما اولین بچه اون روز بودی

صدای گریه ات خیلی ضعیف بود همه میخندیدن  چون به محظ دنیا اومدن 4 انگشتت رو تو دهانت گذاشته بودی و  میمکیدی  از همون اول شکمو بودی

همه  پشت در زایشگاه دوربین به دست منتظر دیدن تو بودن اول بردنت تا مادرجونا و باباجونا و عمو و عمه و خاله  ببیننت بعد اومدی پیش من گذاشتنت تو بغلم  و من تو رو برای اولین بار لمس کردم بو کردم  و خدا روشکر کردم که سالم هستی بعد شروع کردم و بهت شیر دادم  تو خیلی اروم  شیر خوردی و من خیلی اروم بهت نگا میکردم بهترین لحظه ها رو  کنار تو نازنینم میگذروندم و لذت میبردم

با ویلچر اومدن دنبالمون  وقتش رسیده بود که بریم توی اتاقمون استراحت کنیم  اما قبلش رفتیم در بخش زنان  تا بابایی و  آقاجون  من رو هم ببینن چون زیادی سر و صدا کرده بودم نگران شده بودن  آقاجون منو بوس کرد  شما رو هم بغل کرد و گفت مبارکت باشه دخترم  اما بابایی فقط شمارو بوس کرد جلو همکاراش روش نشد منو بوس کنه :)))

رفتیم توی اتاق و اون شب تا صبح مامان جونیا کنارمون بودن

من اصلا نخوابیدم  تو کنارم بودی و من فقط نگاهت میکردم و کلی با خودم عشق و حال میکردم....

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی
20 دی 93 15:58
سلام وبلاگتون قشنگه به منم سر بزنید ممنون میشم
مامان
پاسخ
سلام ممنون که به ما سر زدین وبلاگ شما باز نمیشه متاسفانه